داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





امروز چرا اينقدر دير مي گذرد . همش نگاهم به ساعت است .  هر وقت نگاه مي كنم انگار عقربه ساعتم روي يك عدد ايستاده است . كسي از پشت صدايم كرد : نوشتي ؟ برگشتم و گفتم : آره ديشب تمومش كردم بگير اين هم دفتر انشايت .

-         مطمئني خانم معلم چيزي نمي فهمه؟   

-         نه مال همه رو متفاوت نوشتم .

-         راست ميگي چطوري اين همه رو نوشتي ؟

....  ديگر جوابش را ندادم  پول را ا‍ ش گرفتم و گذاشتم كيفم . انشاي خودم نصفه مانده بود  . خودكار را كه دستم گرفتم ، از نوك انگشتانم تا مچ دستم درد گرفت. سر انگشتم زخم شده بود خودكار را يواشكي انداختم زمين تا لحظه اي كه خم مي شوم و برمي دارم انگشتم را لاي دستمال كاغذي بپيچم .  تا كسي نبيند .  سرم را كه بلند كردم خانم معلم جلويم ايستاده بود. انگار همه چيز را فهميده بود.  تنها يك كلمه گفت : بيرون ! از جايم بلند شدم  . خانم معلم فرياد كشيد و گفت : اين كارها چه معنايي دارد ؟  از بچه هاي كلاس شنيدم انشاي همه بچه هاي كلاس  را نوشتي .  چطور چنين چيزي ممكنه ؟  من نمي دانم با تو چكار كنم .  را ه بيفت تا  خانم مدير تكليفت را روشن كند.  نمي دانستم چه بگويم خانم معلم همه چيز را  به مديرمان تعريف كرد .  نمي دانستم كار كدام انسان نامردي بود كه من را لو داده بود !  تمام مدت سرم را  پايين انداخته بودم و به پولها فكر مي كردم . خانم مدير گفت كه الان به مادرت زنگ مي زنم تا بيايد همه چيز را معلوم كند .  يك لحظه داد كشيدم  نه خانم  تو رو خدا !  اگه بگوييد  كه همه چيز خراب ميشه .  خانم معلم و مديرمان به همديگر نگاه كردند سرشان را به حا لت تاسف تكان دادند . ا لتماس مي كردم كه چيزي به مادرم نگويند ....

 تا زنگ آخر پشت در  كلاس ايستادم .  فكر هاي عجيبي در سرم داشتم . امشب حتما خوش مي گذرد ...!  زنگ كه خورد پولهايم را در كيفم جاسازي كردم و زيپش را محكم بستم .  توي  سا لن خانم مدير و خانم معلم باهم حرف مي زدند . مديرمان صدايم كرد . پوشه قرمز رنگ انضباط هم دستش بود.  فهميدم ماجرا از چه قرار است.  اسمم را توي پوشه نشانم داد و جلوي چشمانم  يك صفر براي درس انشا و يك منفي براي انضباطم گذاشت . ولي من اصلا ناراحت نشدم و همش مي خنديدم .  خانم معلم حرصش در آمد و گفت : خجالت هم خوب چيزيه !  با خودم گفتم نبايد ناراحت باشم چون امروز روز بزرگي است .  از سر كوچه داداشم را ديدم.  به هم كه نزديك شديم گفتم خسته نباشي داداش . سپس پولها را از كيفم در آوردم ونشانش دادم  . داداشم با ديدن پولها خوشحال شد داخل حياط كه شديم پرسيدم داداش جون دستهايت چرا سياه شده ؟ جعبه واكس را نشانم داد وگفت: امروز توي مدرسه كفشهاي بچه هاي كلاس رو واكس زدم  . تازه بچه هاي كلاسهاي ديگه هم خواستند كفشهايشان رو واكس بزنم ! ...

انباري بوي نفت مي داد  . پولها را ريختيم جلويمان و داداشم شرو ع كرد به شمردن :  يكي ،  دوتا ، سه تا، ...                       

    داداشي من انشايي رو 500 تو مان نوشتم . البته بعضي بچه ها كه خرد نداشتند 1000 توماني دادند تو كفشي رو جفتي چند واكس زدي ؟

-    7تا ،  8تا  ، ... چي ميگي ؟ من ؟ خب... جفتي 6000 !  

-         داداشي نكنه با اين پولها نتونيم واسه مامان چرخ خياطي بخريم ؟

-          11 تا ، 12تا ،  خب اگه نتونستيم با اين پولها چرخ خياطي نو بخريم دست دومش رو مي خريم !

-         داداشي تو فكر مي كني چرا بابا شبها دير خونه مياد  ؟

-          14تا ، 15تا ... خب لابد كارش زياده !

-         راستي چرخ خياطي رو از كجا مي خريم ؟

-         ما كه نمي خريم پولها رو مي دهيم به مامان خودش مي خره .  16تا 18تا ....

-         داداش يكي پروندي ...

-         تو چقدر حرف مي زني ...

مامان كاسه آشها رو يكي يكي گذاشت سر سفره.   نگاهم كه به كاسه آش افتاد ،گرسنگي ام بيشتر شد.  چند روزي بود كه شام آش داشتيم .  با خجالت گفتم : مامان من آش نمي خورم مامان داشت نخ را ازسوزن رد مي كرد . از وقتي كه چرخ خياطي اش خراب شده بود لباسها را با دستش مي دوخت و معمولا زود خسته مي شد . داداشم بهم اشاره كرد كه تا ذره ي آخرش بخورم و گرنه مامان ناراحت مي شود. و امروز روز مادر بود....

   چند شبي بود كه شام را بدون بابا مي خورديم . صداي در آمد كمي بعد در انبار باز و بسته شد و يك چيزي توي حياط جا به جا شد و پدر داخل خانه شد.  به بابا سلام كرديم هر دو توي اين فكر بوديم كه بابا چرا امشب زود آمده!   بعد ازخوردن شام من و داداشم توي اتاق پولها را داخل پاكت گذاشتيم .  جمعا 20 تومان پول داشتيم و اميد وار بوديم كه بتوانيم براي مادر چرخ خياطي بخريم و او را خوشحال كنيم .  در همين لحظه بابا آمد اتاق و نشست كنارمان و گفت :  بچه ها يادتان نرفته كه امشب روز مادر است ؟ من گفتم معلومه كه يادمان نرفته  ! پدر خنديد و گفت :  بچه ها مادر برايمان خيلي زحمت كشيده و امروز ما بايد او را خوشحال كنيم و  از زحماتش تشكر كنيم  .  طي  اين  روزهايي كه  دير به خانه مي آ مدم تا دير وقت اضافه كاري بودم  و در اين مدت توانستم يك چرخ خياطي نو براي  مادرتان  بخرم  .  حالا بياييد برويم پيشش حتما خيلي خوشحال مي شود !....

 به داداشم نگاه كردم  . بغض كرده بود و دستهاي سياهش  را به هم مي ما ليد . ومن به دستانم نگاه كردم كه سر انگشتانم پينه بسته بود ....!*

 

                                           {  روزت مبارك مادر عزيزم  }



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 15:0 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب